رفتیم گلفروشی، داشتیم کاکتوسها رو (با ذهنیت پلید خریدن کاکتوس به جای گل ) نیگاه میکردیم، آرزو میگه: «آدم باورش نمیشه اینا هم موجود زندهن!»
داریم نیگا میکنیم به ظاهر به نظر، سختشون، و تیغ تیغهایی که انگار چیزی شبیه یه مجسمهی بیروح پلاستیکیه؛ من میگم: حتی گل میده! و نگاهمون روی کلهی نمیدونم چرا قرمزهشه که کمکی به روحدار شدنش نکرده بود! (گل نبود، یه قسمت از خود کاکتوس، قرمز بود، مث یه کلاه!)
داشتم برا زهرا تعریف میکردم؛ زهرا میگه باهاش همزادپنداری دارم (صرفهنظر از اینکه مخالفم!)
میگم وای؟
زهرا: «cause it doesn't matter how dead I may look..There's life inside me..»
توی بحث امروز مطهره دوتا حرف جالب زد، که بااینکه با پیش فرض هاش موافق نبودم اما نتیجه ای که گرفت رو دوست داشتم!:
1. آدما زنده اند که با هم زندگی کنن ...(برا دل زهرا!: "ما" زنده ایم برا اینکه باهم زندگی کنیم!)
2. با آدما حرف بزن نه چون نیاز داری که باهاشون حرف بزنی، چون اونا نیاز دارن حرف تو رو بشنون!!! (از طرف من، در نقش شنونده، این حرف تایید می شود (: )
.................
پ.ن: دوست داشتم حرفت رو جوری که میخواستم تغییر بدم D: