بحث!!!

این وبلاگ برای اینه که بحث های ماها (؟!) هر چه قدر هم الکی باشه توش نوشته بشه!

بحث!!!

این وبلاگ برای اینه که بحث های ماها (؟!) هر چه قدر هم الکی باشه توش نوشته بشه!

حس ششم ۲

 

فیلم Human Mind یکی از مستند هایی بود که فرزانه داده بود (که مال امیر بود) یکی از قسمت هاش (که احتمالا بر زهرا آشناس!) ماجرای یه سرپرست گروه آتش نشانی ( Andy Kirk)بود که این گروه توی یکی از ماموریت هاشون (در سال 2001) تونسته بودن یه محلی (Bingo Hall) که آتش گرفته بود رو کنترل کنند اما وقتی اوضاع کنترل شده بوده و به عبارتی وضعیت Ok شده بود؛ یهو سرپرست گروه به همه دستور میده که بدو ون بیرون از محل ... سرییییع .... همه تعجب می کنن ... چون خطر رفع شده بوده ... حتی خود سرپرست هم توضیحی برا کارش نداشته؛ ولی بعد از اون، یهو کل محل منفجر میشه !!!!  

 Backdraft

و اونها از یکی از خطرناک ترین پدیده های آتش نشانی(Backdraft)، نجات پیدا کرده بودن ... بدون اینکه براش دلیلی داشته باشن.  

 اتفاقی که افتاده بوده یکی از حوادث کاملا نادر در آتش نشانی بوده که وقتی جایی آتیش میگیره اگه اونقدر داغون بوده باشه که کل اکسیژن اون محل رو مصرف کنه با وارد شدن مقداری اکسیژن(مثلا با باز شدن یک در)یهو انفجار رخ میده ... اما این اتفاق خیلی خیلی کم  پیش میاد و در حالت عادی کسی احتمال رخ دادن این اتفاق رو برای یه آتش سوزی که کنترل شده، نمیده ...  

وقتی با خود سرپرسته صحبت می کنن، میگه من نمی دونم چرا ولی یهو یه حس بدی پیدا کردم که نمیتونستم ازش صرفه نظر کنم، هیچ دلیلی هم نداشتم اما احساس خطر کردم و مطمئن بودم یه اتفاق غیر عادی خواهد افتاد ...

ادامه ی فیلم سعی میکنه دلیل این حس سرپرست آتش نشانی رو توضیح بده که من فک کردم بهتره دقیقا همونی که گفت رو بنویسم ....   

His mind has recognised danger even though he wasn't consously aware of the signs. 

Brain scientist think that they know why this happens:
 

There is a part of the front of our brain that is always scanning the world around us with out our knowing it.
Comparing our immidiate to our past experience.
In Andy's case it compared the fire in bingo hall with every fire he had seen befor.
In aflash with out Andy realising his scanning brain notice tree things that weren't quite right.
Firstly, the colour of the smoke was very orange unlike most fires.
Secondly air was rushing into the building when the door were open instead of out, as usual.
And finaly there was no sound normally a fire crackles as it burns up oxygen.
Andy's mind had compared these unusual signs with his previous experience of normal fire and send him a warning signal.a feeling of uneasiness and intuition.
...

Listening to our intuition is a skill that we are all able to use.
Scientice belive that intuition is most like to be right when you have an experience of the situation.
So just because you can't explaim the feeling doesn't mean that you should ignore it.  

 .....................................................................  

   

من : حالا اگه فرض کنیم این قسمت از مغز که با جمع آوری نشونه ها میتونه یه سری پیش بینی های اولیه بکنه رو با قسمتیش که توانایی تخیل و تصویرسازی داره, همزمان استفاده بشه؛ اون وقت حتی آدم میتونه تا یه مدت کوتاهی بعد رو تصور کنه و اگه مقدار پارامتر ها زیاد و نسبتا دقیق باشه اون تصور میتونه به واقعیت نزدیک باشه و به عبارتی خیلی بعید نیست که کسی بتونه مدت زمانی جلوتر از حال رو ببینه !!! 

که البته فک کنم کسی با این توانایی باید : 

1. هوش خوب و توانایی ذهنی بالایی داشته باشه  

2. این حسش رو ignore نکنه و اجازه پرورش پیدا کردنش رو بده. 

3. بی اندازه تمرکز داشته باشه!!!  

 

.....................................................................................  

پ.ن1 : حالا ربط همه ی اینا رو به حس ششم پیدا کنین

پ.ن2 : قسمت پایین برداشت های من بود از یه سری حرف های امیر و فرزانه و حرف های توی فیلم، با اینکه معلوم نیس درست و غلطیش ولی فک کردن بهش خیلی جالبه و یه سری موضوع های جدیدی رو برا آدم به وجود میاره!! .... 

پ.ن3 : ممنون از امیر و فرزانه 

 
 

خود دیگر

سلام.
بی مقدمه شروع می کنم.
تا حالا شده حس کنین  که زندگیتون بدون یه نفر مشخصی خالیه.
نه.
بذار این جوری بگم.
آدمهایی هستن که همیشه کنارمونن.همیشه . و باهاشون خوشیم.زندگی قشنگه.
بعد یه مدت کوتاهی نیستن.به هر دلیلی.
نمی تونن باشن یا نمی خوان یا...هرچیز دیگه ای.
بعد کسلی.
خسته ای.
اعصاب نداری.
حوصله ی هیچ کس رو نداری.
پاچه ی زمین و زمان رو می گیری.
همه چیز خسته کننده است.
هیچ چیزی لذت بخش نیست.
بدون اون آدمها
بذار خودم رو بگم.
یه مدتی یه کسی نبود.
کسی که همیشه بود.
من اعصاب نداشتم.
از دست اونم ناراحت بودم.
کلا داغون بودم.
سگ بودم.
نمی خواستم به هیچ کس هیچی بگم.
اما اون اومد.
مثل همیشه بود
اما من مثل همیشه نبودم.
فهمید.
اما...من نفهمیدم.
ادامه داد..........تا...............من به حرف اومدم و همه چیز رو گفتم.
حالا بهترم.
احساس می کنم  حالم بهتره.
احساس می کنم سبک ترم.
احساس می کنم سختی ها قشنگ تره و تحملشون راحت تر.
این چند روزه هیچی بهم حال نمی داد.
هیچی حس خوبی بهم نمی داد.
هیچی خوشحالم نمی کرد.
حال هیچ کاری رو نداشتم.
هییییییییییییییییییچ کاری رو.
الان بهترم.
خیلییییییییییییی.
جواب هیچ کس رو تو این چند روزه ندادم.
اخیییییییییییییییش.
حتی...هم ندیدم.
بگذریم.
شما چطورین؟؟؟؟
منم خوبم.
مطلب بی نمک رو حال کردین؟؟؟
اصلا مطلبی توش بود؟؟؟؟
هرکی مرده نظر بده.
ببینم اصلا حرفی راجع بهش می شه زد؟؟؟
عمراااااااااااااا.

حس ششم

ویکی پدیا : "حس ششم (به انگلیسی: sixth sense) یا درک ماواری طبیعه (به انگلیسی: Extrasensory perception) که فرد به کمک نیرویی که وابسته به هیچ یک از حواس پنجگانه فیزیکی نیست قادر است تا از رخداد‌هایی در آینده اطلاع یابد."  

 

........................................................ 

۱. حس ششم وجود داره ؟ حسی که وابسته به هیچ یک از حواس پنجگانه فیزیکی نباشه؟؟

۲. منشا اش چیه ؟؟؟

۳. میشه مثال هایی بگین که با هیچ چی غیر از حس ششم نشه توجیهش کرد ؟؟؟ 

 

نتیجه=

دیشب یه فیلم دیدم نه دیدیم 

واقعا لذت برد(ی)م تخمه شکوند(ی)م مسخره کرد(ی)م و خندید(ی)م. 

و چون من از اون دست بچه هایی ام که هیچ کاری رو بدون نتیجه گیری رها نمی کنم! 

به این نتیجه رسیدم:  

******هر فیلمی لذتبخش می تونه باشه اگر با دلیل و جو مناسب خودش دیده بشه****** 

به خودم افتخار می کنم که این نتیجه گیری های در حد فارابی فقط مال خودم

لحظه

کنار الینا خوابیده بودم. الینا توی بغلم بود. پشتش به من بود. احساس آرامش خاصی داشتم. گوشمو گذاشتم روی کمرش و به صدای قلبش گوش دادم. خیلی سریع می زد . یاد قلب خودم افتادم. وقتهایی که استرس دارم قلب منم همینجوری می زنه. سرشو بوسیدم و نگاش کردم. همینطور که داشت می خوابید انگشت شست دست چپشو می مکید. یه لحظه احساس کردم که که چه لحظه قشنگیه ... و بعد زیباییشو با تمام وجودم حس کردم! قدر اون لحظه رو دونسته بودم. ناخودآگاه اشکام اومد پایین. احساساتی نشده بودم . کاملاْ منطقی بودم و منطقم این بود که این لحظه دوباره تکرار نمی شه ... و برای تکرار نشدنش ... تنها کاری که اون موقع می تونستم بکنم گریه کردن بود.