خیلی وقتها به این فکر میکنم که وقتی برگشتم ایران و فامیل میخواستند به صرف شام و ناهار مهمونم کنند آیا میتونم بهشون پیشنهاد بدم که چه غذاهایی برام بپزند یا نه. خوب میدونم که اونا قصد دارند با کباب و جوجه ازم پذیرایی کنند در حالی که من دلم برای آبگوشت، آش ، قورمه سبزی، بریونی و غذاهایی از این دست تنگ شده. توضیحِ این که توی این ۲ سال کمبود این غذاها اذیتم میکرده یه مقدار کار سختیه. در هر صورت فک کنم در توانام نباشه چنین فرصتی رو از دست بدم و مطمئنم که در همون دیدار اول این مساله رو عنوان میکنم که من به غذاهایی که با سبزی تازه، نونِ تازه یا حتا نون خشک ارتباط مستقیم دارند دسترسی نداشتم. لطفا حین دعوت از اینجانب این محدودیتهای غربت رو مدّ نظر قرار بدید.
میشه اینطوری توضیحش داد.برای آدمهایی مثل من زندگی پر از لحظاتی که نیاز هست به اشتراک گذاشته بشند . این لحظهها میتونند سوزوندن تنها لباس رسمی در دقیقهٔ ۹۰ قبل از مصاحبه باشند یا صوتیهای حین مصاحبه یا حتا حماقت صحنههای فیلم هندی که تازگیا دیدم. ویژگی این لحظهها هیجانی که در عین عدم اهمیت دارند. اوایل اینطوری بود که به هر نحوی شده گوش شنوایی پیدا میکردم و براش این لحظهها رو با هیجان تعریف میکردم. اینطوری کمتر تنهایی رو حس میکردم. به مرور زمان به دلایل مختلف مثل نبودنِ خودم یا طرف مقابل دسترسی به اون گوشهای شنوا کمتر شد. اینطوری شد که این حرفها روی هم جمع شدند. زمانی که اون گوش شنوا دوباره پیداش میشد من میموندم و تلنبار حرفای کوچیک و بی اهمیتی که صف کشیده بودند تا به اشتراک گذاشته بشد و مسلما این حرفا در مقابله با سلام و احوالپرسیهای لزومی و این که الان خانه نشینم یا مستر فلان جا دارم میخونم شانس چندانی نداشتند. حتا تلاش هر از چند گاهی من برای آزاد کردنِ بعضی از این لحاظت به یک آکوارد ممنت منجر میشد. فرض کنید بعد مدتها دارید با یه نفر صحبت میکنید و اون به جای این که بهتون بگه حالش چه طور یا چه طور روزگار رو میگذرونه براتون از پسری توی اتوبوس بگه که کون خیلی دخترونهای داشته!! خلاصه. مکالمههای جدید من گرفتار یه متن روتین از پیش تعیین شده شدند که شکستنشون هر روز سخت تر و سخت تر به نظر میرسه. از طرفی حرفهایی که مثل خوره به جونم افتادند و باید زده بشند اما ...
از این چیزا شنیدید که می گند مثلا پسته تا وقتی که دهن باز نکنه معلوم نمی شه که پوچه، یا هر چی مثل اون.
خوب حق با اوناست.
پی نوشت. بابته نظر ها متاسفم ولی آرزو حق با صبا است و فاطمه تو هم همین طور
متنم بیشتر از ااونه که تویه نظرات بنویسم ولی آرزو این نظر من در مورده "آینده" ته!
و اگر بهت قول نداده بودم که نظرمو مینویسم هیچوقت اینجا نمی نوشتمش
یه بار ما رفته بودیم بیرون . من و تو (آرزو) و مریم و من مثل اکثر موارد داغون بودم بهتون گفتم چرا آدم باید برای زندگیش برنامه بریزه و چیزی رو بخواد وقتی احمقانه ترین و ساده ترین و کوچکترین چیز بنیان تمام چیزایی رو که تصور کرده و خواسته بهم می ریزه؟
یه چیزی رو می خواید یا شاید فکر می کنید که می خواید. اونقدر به خواستنش فکر می کنید که صرفه خواستن جزئی از شما میشه بعد یه نکته ظریف اون گوشه ها(می تونید از مورفی بپرسید!) خیلی ساده قهوه ایتون می کنه و حالا که دیگه تصور اون خواستن هم براتون ممکن نیست (چون هر چی تلاش می کنید مثل یه کوزه شکسته تیکه های رویاتونو به هم بچسبونید حتی توی دنیای توانمنده خیال، کم میارید)دیگه هیچ چیز براتون مهم نیست. دیگه چیزی نیست که بتونید بخواید. واقعا هیچ چیز مهم نیست. باور کن روزی که چیزی برای خواستن نداشته باشی اون روز دردناک ترین روز زندگیت خواهد بود.چون همون طور که شما اون روز به من گفتید رویا ها به زندگی روح میدند یه کور سوی نور که آدم به سمتش میره مهم رسیدن نیست (توی موقعیت من واقعا مهم رسیدن نیست) مهم جهته که اونا به آدم می دند.
این یعنی بابا اگر این قدر خوش شانسی که یه رویا داری بچسب بهش !
راجبه این که می تونی یا نه
"شما به همان اندازه که بخواهید کوچک و به همان اندازه که آرزو کنید بزرگ می شوید" جیمز آلن
راجبه این حرفت
" می ترسم چون حس می کنم مال دنیای اون طرف نیستم. اونجا بزرگ نشدم و خیلی از فرهنگ اونا فاصله دارم . "
من به ذات انسان معتقدم. آدما هر جای دنیا که باشند در هر زمانی که باشند یکسانند. اونا ترس رو حس می کنند. عشق تنفر زیبایی و..... . فقط کافیه از این یکسانی صحبت کنی . باید از زمان و مکان فرا بری . باید" آدم" محور فیلمات باشه اونوقت همه دنیا درکت می کنند. آرزو دنیا به حرف تو به عنوان یک کارگردان گوش میکنه اگر و فقط اگر حرفی برای گفتن داشته باشی.
پی نوشت: یه فیلمه روسی )فکر می کنم روسی !) دیدم که داغونم کرد! مطمئنم فرهنگ چندان مشترکی نداریم و قیمت گوشتم تو مملکتامون یکی نیست!
"وقتی فکر می کنم که اونا حتی اسم کشور ایران رو هم تا حالا نشنیدن قلبم درد می گیره"
من وقتی فکر می کنم اسم ایران رو شنیدند مغزم درد می گیره!
" اگرچه فعلاً حسرت خوردن کاری رو درست نمی کنه"
توی یه فیلم خانمه گفت:" یه زن هیچوقت 2 بار زندگیشو برای دیگرون فدا نمی کنه"
یادم میاد اون روز بهت گفتم اطمینانت از این انتخاب ثابت نمی مونه و حالا تنها چیزی که می تونم بگم اینه که امیدوارم هیچوقت دوباره در اون موقعیت قرار نگیری!
"واقعاً حالشو ندارم برگردم به گذشته و تجزیه و تحلیلش کنم ولی واقعاً می دونم که مال گذشته است ! یادم نمی یاد کی و کجا ولی این اتفاق افتاد "
اکثرشون حتی با دونستنه کی وکجاش هم حل نمی شند. اونجاست که استیصال در مقابل گذشته رو احساس می کنی. اونجاست که واقعا حس می کنی که" شاید ما گذشته رو ول کنیم ولی گذشته ما رو ول نمی کنه "
دیشب یه فیلم دیدم نه دیدیم
واقعا لذت برد(ی)م تخمه شکوند(ی)م مسخره کرد(ی)م و خندید(ی)م.
و چون من از اون دست بچه هایی ام که هیچ کاری رو بدون نتیجه گیری رها نمی کنم!
به این نتیجه رسیدم:
******هر فیلمی لذتبخش می تونه باشه اگر با دلیل و جو مناسب خودش دیده بشه******
به خودم افتخار می کنم که این نتیجه گیری های در حد فارابی فقط مال خودم