بحث!!!

این وبلاگ برای اینه که بحث های ماها (؟!) هر چه قدر هم الکی باشه توش نوشته بشه!

بحث!!!

این وبلاگ برای اینه که بحث های ماها (؟!) هر چه قدر هم الکی باشه توش نوشته بشه!

نظر برای آرزو

متنم بیشتر از ااونه که تویه نظرات بنویسم ولی آرزو این نظر من در مورده "آینده" ته!  

و اگر بهت قول نداده بودم که نظرمو مینویسم هیچوقت اینجا نمی نوشتمش

یه بار ما رفته بودیم بیرون . من و تو (آرزو) و مریم و من مثل اکثر موارد داغون بودم بهتون گفتم چرا آدم باید برای زندگیش برنامه بریزه و چیزی رو بخواد وقتی احمقانه ترین و ساده ترین و کوچکترین چیز بنیان تمام چیزایی رو که تصور کرده و خواسته بهم می ریزه؟

یه چیزی رو می خواید یا شاید فکر می کنید که می خواید. اونقدر به خواستنش فکر می کنید که صرفه خواستن جزئی از شما میشه بعد یه نکته ظریف اون گوشه ها(می تونید از مورفی بپرسید!) خیلی ساده قهوه ایتون می کنه و حالا که دیگه تصور اون خواستن هم براتون ممکن نیست (چون هر چی تلاش می کنید مثل یه کوزه شکسته تیکه های رویاتونو به هم بچسبونید حتی توی دنیای توانمنده خیال، کم میارید)دیگه هیچ چیز براتون مهم نیست. دیگه چیزی نیست که بتونید بخواید. واقعا هیچ چیز مهم نیست. باور کن روزی که چیزی برای خواستن نداشته باشی اون روز دردناک ترین روز زندگیت خواهد بود.چون همون طور که شما اون روز به من گفتید رویا ها به زندگی روح میدند یه کور سوی نور که آدم به سمتش میره مهم رسیدن نیست (توی موقعیت من واقعا مهم رسیدن نیست) مهم جهته که اونا به آدم می دند.

این یعنی بابا اگر این قدر خوش شانسی که یه رویا داری بچسب بهش !

راجبه این که می تونی یا نه

"شما به همان اندازه که بخواهید کوچک و به همان اندازه که آرزو کنید بزرگ می شوید"                                                                        جیمز آلن

راجبه این حرفت

" می ترسم چون حس می کنم مال دنیای اون طرف نیستم. اونجا بزرگ نشدم و خیلی از فرهنگ اونا فاصله دارم .  "

من به ذات انسان معتقدم. آدما هر جای دنیا که باشند در هر زمانی که باشند یکسانند. اونا ترس رو حس می کنند. عشق تنفر زیبایی و..... . فقط کافیه از این یکسانی صحبت کنی . باید از زمان و مکان فرا بری . باید" آدم" محور فیلمات باشه اونوقت همه دنیا درکت می کنند. آرزو دنیا به حرف تو به عنوان یک کارگردان گوش میکنه اگر و فقط اگر حرفی برای گفتن داشته باشی.

پی نوشت: یه فیلمه روسی )فکر می کنم روسی !) دیدم که داغونم کرد! مطمئنم فرهنگ چندان مشترکی نداریم و قیمت گوشتم تو مملکتامون یکی نیست!

"وقتی فکر می کنم که اونا حتی اسم کشور ایران رو هم تا حالا نشنیدن قلبم درد می گیره"

من وقتی فکر می کنم اسم ایران رو شنیدند مغزم درد می گیره!

" اگرچه فعلاً حسرت خوردن کاری رو درست نمی کنه"

توی یه فیلم  خانمه گفت:" یه زن هیچوقت 2 بار زندگیشو برای دیگرون فدا نمی کنه"

یادم میاد اون روز بهت گفتم اطمینانت از این انتخاب ثابت نمی مونه و حالا تنها چیزی که می تونم بگم اینه که امیدوارم هیچوقت دوباره در اون موقعیت قرار نگیری!

"واقعاً حالشو ندارم برگردم به گذشته و تجزیه و تحلیلش کنم ولی واقعاً می دونم که مال گذشته است ! یادم نمی یاد کی و کجا ولی این اتفاق افتاد "

اکثرشون حتی با دونستنه کی وکجاش هم حل نمی شند. اونجاست که استیصال در مقابل گذشته رو احساس می کنی. اونجاست که واقعا حس می کنی که" شاید ما گذشته رو ول کنیم ولی گذشته ما رو ول نمی کنه "

نظرات 9 + ارسال نظر
یاسر یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ب.ظ http://yasersat.blogsky.com

با سلام وبلاگ خوبی داری برای کسب اخرین اخبار از ماهواره ورسیور به وبلاگ ما مراجعه
کنید اگر هم مایل به تبادل لینک هستید برای ما نظر بدید
Yasersat.blogsky.com

آرزو یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ب.ظ

شاید ما گذشته رو ول کنیم ولی گذشته ما رو ول نمی کنه.
به قول ۱۹۰۰: وقتی یه داستان خوب داری و یه نفر که به داستانت گوش می ده همه چیز تموم نمی شه.
حالا من می گم وقتی یه رویا داری و می تونی اونو به یکی بگی یه سری چیزا شروع می شه. یه سری ارتباطات!
این که چی قراره سر ما بیاد رو هیچ کس نمی دونه ؛ ولی خب گذشته جلوی رومونه (می بینیمش) و آینده پشت سرمون (نمی بینیمش) و خودمون توی حالیم و می تونیم با هم ازش لذت ببریم. درد قلب و درد مغز توی یه مایه است! ولی گذشته قلب درد میاره و آینده مغز درد. اینجا با هم فرق دارن.

مریم یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ب.ظ

فقط می تونم بگم: زهرا تو فوق العاده ای...
ناتینگ مور...

فاطمه دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ب.ظ

ای بابا یکی دکترو خبر کنه!
اخرش ما که هیچی ولی خود این خارجکی ها هم نفهمیدن باید اسم ایران رو شنیده باشن یا نه؟
برای مریم: مریم همین یه جمله رو هم نمی گفتی . حداقل سنگین تر بود . اخه این زری کجاش فوق العاده اس که ما نفهمیدیم و شوما... ( میترسم بگم فهمیدی بقیه به عقلم شک کنن)

واما آرزو: "گذشته قلب درد میاره و آینده مغز درد." واقعا فیلسوفانه بود. وااااقعا.

صبا سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ب.ظ

خاطرات یک مغو خوندی ؟! خیلی قشنگه !
به نظرم تو هم خوشت بیاد !
یه جورایی با حالو هوای الآنت می خونه !

زهرا محققیان سه‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ق.ظ

این عین حرفا توکلیه....
:دی

زری جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ

این جزء معدود متناییه که خودم نوشتم و بعد از مدتها که بهش بر میگردم هنوز ازش راضیم!
:))

مریم شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ب.ظ

که اونم ما براد نیگه داشتیم ... تو که حالید نیس... ((=

آرزو دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ق.ظ

منم راضیم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد