آدمایی که چشمای بینایی دارن، کسایی که وقتی دارن راه میرن اطرافشون رو نگاه میکنن و میبینن، منطقا نباید آدمای دوستداشتنیای باشن! دقیقا نمیدونم این آدما awkward moment های زیادی دارن، یا awkward moment های زیادی برای بقیه ایجاد میکنن؛ بستگی به روحیهشون داره! ((:
تصور کنین این آدم وقتی تو خیابون راه میره با یکی چشم تو چشم میشه که دستش تو دماغشه، یا یکی دیگه که داره آدامس میچسبونه به دیوار، آشغال میریزه رو زمین (البته تو مناطق با فرهنگتر!) و... تا اینجا فقط لحظات awkwardیه که وقتی رد میشه جنبهی طنز پیدا میکنه!
حالا فرض کنین آدمایی که این در لحظات awkward باشون چشم تو چشم میشه؛ آشنا باشن
هممم.. نمیدونم ولی تنها چیزی که این وسط شکل میگیره یه دیالوگ نامرئی
دوطرفهس که شایدم تا مدتها ادامه پیدا کنه! خب تجربه همیشه نشون داده
پرروئی در این مواقع کار رو برای هر دو طرف آسونتر میکنه!
حالا صرفه
نظر از این، بعضی آدما گوششون این ویژگی رو داره، یعنی در لحظات awkwardی
پیشت حاضر میشن، تو براشون از هزارتا حرفای نگفته میگی و یهو (از حالت مستی
در میای) و باهاشون چشم تو چشم میشی..!
پ.ن: این متن، هیچ مقدمه و نتیجهای نداشت؛ کاملا الکی به ذهنم رسید :دی
خیلی وقتها به این فکر میکنم که وقتی برگشتم ایران و فامیل میخواستند به صرف شام و ناهار مهمونم کنند آیا میتونم بهشون پیشنهاد بدم که چه غذاهایی برام بپزند یا نه. خوب میدونم که اونا قصد دارند با کباب و جوجه ازم پذیرایی کنند در حالی که من دلم برای آبگوشت، آش ، قورمه سبزی، بریونی و غذاهایی از این دست تنگ شده. توضیحِ این که توی این ۲ سال کمبود این غذاها اذیتم میکرده یه مقدار کار سختیه. در هر صورت فک کنم در توانام نباشه چنین فرصتی رو از دست بدم و مطمئنم که در همون دیدار اول این مساله رو عنوان میکنم که من به غذاهایی که با سبزی تازه، نونِ تازه یا حتا نون خشک ارتباط مستقیم دارند دسترسی نداشتم. لطفا حین دعوت از اینجانب این محدودیتهای غربت رو مدّ نظر قرار بدید.
میشه اینطوری توضیحش داد.برای آدمهایی مثل من زندگی پر از لحظاتی که نیاز هست به اشتراک گذاشته بشند . این لحظهها میتونند سوزوندن تنها لباس رسمی در دقیقهٔ ۹۰ قبل از مصاحبه باشند یا صوتیهای حین مصاحبه یا حتا حماقت صحنههای فیلم هندی که تازگیا دیدم. ویژگی این لحظهها هیجانی که در عین عدم اهمیت دارند. اوایل اینطوری بود که به هر نحوی شده گوش شنوایی پیدا میکردم و براش این لحظهها رو با هیجان تعریف میکردم. اینطوری کمتر تنهایی رو حس میکردم. به مرور زمان به دلایل مختلف مثل نبودنِ خودم یا طرف مقابل دسترسی به اون گوشهای شنوا کمتر شد. اینطوری شد که این حرفها روی هم جمع شدند. زمانی که اون گوش شنوا دوباره پیداش میشد من میموندم و تلنبار حرفای کوچیک و بی اهمیتی که صف کشیده بودند تا به اشتراک گذاشته بشد و مسلما این حرفا در مقابله با سلام و احوالپرسیهای لزومی و این که الان خانه نشینم یا مستر فلان جا دارم میخونم شانس چندانی نداشتند. حتا تلاش هر از چند گاهی من برای آزاد کردنِ بعضی از این لحاظت به یک آکوارد ممنت منجر میشد. فرض کنید بعد مدتها دارید با یه نفر صحبت میکنید و اون به جای این که بهتون بگه حالش چه طور یا چه طور روزگار رو میگذرونه براتون از پسری توی اتوبوس بگه که کون خیلی دخترونهای داشته!! خلاصه. مکالمههای جدید من گرفتار یه متن روتین از پیش تعیین شده شدند که شکستنشون هر روز سخت تر و سخت تر به نظر میرسه. از طرفی حرفهایی که مثل خوره به جونم افتادند و باید زده بشند اما ...